معنی رده بندی

لغت نامه دهخدا

رده بندی

رده بندی. [رَ دَ / دِب َ] (حامص مرکب) صف بندی. طبقه بندی. ترتیب کردن به رده. (یادداشت مؤلف). || درجه بندی. طبقه بندی. موجودات زنده بشکل افراد جداگانه ای بر روی سطح زمین زندگانی می نمایند که تحقیق و تفحص در احوال یک یک آنها جداگانه امری غیرمقدور میباشد و از همین نظر از ازمنه ٔ بسیار قدیم نظردانشمندان بر آن جلب گردیده که موجوداتی را که تا حدی به یکدیگر شباهت دارند بشکل دستجات کوچک یا بزرگی جمع کرده اسم مشترکی برای آنها وضع نمایند و این عمل را رده بندی یا تاکزونومی گویند. (از جانورشناسی عمومی تألیف فاطمی ص 68).


رده رده

رده رده. [رَ دَ / دِ رَ دَ / دِ] (ق مرکب) صف صف. (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی). رجارج. (یادداشت مؤلف):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز وشراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.


رده

رده. [رَدْه ْ] (ع مص) سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر؛ سنگ انداخت او را. || بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت. || به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

رده. [رُدْ دَه ْ] (ع اِ) ج ِ رَدْهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.

رده. [رَدْه ْ] (ع اِ) رَدَه ْ. ج ِ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهه شود.

رده. [رَ دَ / دِ] (اِ) دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی):
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده.
رودکی.
همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده.
فردوسی.
مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده.
فردوسی.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.
فرخی.
دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن.
فرخی.
بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار.
فرخی.
آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.
فرخی.
سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده.
اسدی.
دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم.
ناصرخسرو.
همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان.
سوزنی.
لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.
سوزنی.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن.
- رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن.رده کشیدن:
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه.
فردوسی.
میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده.
فردوسی.
|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان):
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده.
مولوی.
|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر): وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
|| رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رسته ٔ هر دو صف. (فرهنگ خطی). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری).

فارسی به انگلیسی

رده‌ بندی‌

Assortment, Echelon, Stratification

حل جدول

رده بندی

طبقه بندی

کلاسمان


رده بندی، طبقه بندی

معادل فارسی کلاسه بندی


رده بندی و طبقه بندی

کلاسمان، گروه بندی


رده بندی اسناد

کلاسمان

فرهنگ فارسی هوشیار

رده بندی

طبقه بندی

فرهنگ معین

رده بندی

(رَ دِ بَ) (حامص.) طبقه بندی.

فارسی به عربی

معادل ابجد

رده بندی

275

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری